اراده

وقتی به خودم آمدم،خود را بین عده ای از آدمها دیدم که به دور یک تابوت جمع شده بودند.تابوتی سیاه که صیقل روی سطح آن برق خاصی می زد.تنگ غروب بود و آفتاب در حال افول به نقطه ای دور دست دیده می شد.تا به حال خورشید را اینگونه گرفته و محزون و رنگ باخته ندیده بودم،چنان تیره شده بود که گهگاهی به نظر می رسید از خود نور سیاه ساطع می کند.به هر طرف که نگاه می کردم به طور خیره کننده ای بیابان لم یزرع و بی آب و علف بود.باد زوزه می کشید و ذرات خاک را به صورتم می زد و برای اینکه خاک به چشمانم نرود آنها را نیمه باز نگه داشته بودم.. برق سطح صیقلی تابوت نظرم را به خود جلب کرد.تعدادی آدم با پوششی سراپا سیاه و نقابی بر صورت و با اندازه های متغیر،کمی دورتر ایستاده و به جز چشمها و دهانشان،تمام صورتشان را سیاهپوش کرده بودند. حس می کردم مرموزانه مرا می پایند..


گروهی هم آن جلوتر،با لباسهای رنگی و متفاوت از جمله زرد و قرمز و سبز و بنفش و غیره، نزدیک به تابوت،روی زمین ضجه می زدند،به طوری که می شد دلبستگی آنان را به مرده درون تابوت حس کرد.تفاوت واضحی بین رفتار این دو گروه مشهود بود..خود را نمی شناختم.نمی دانستم کیستم و نمی دانستم چگونه از اینجا و میان این مردم سر در آورده ام.ولی گویا همه شان را قبلا دیده بودم و چهره هر کدامشان برایم حس آشنا و عجیبی داشت..ناگهان چند نفر از کسانی که لباس سیاه بر تن داشتند را دیدم که به جلو رفته و آن لباس رنگی ها را از نزدیکی تابوت کنار زدند.تابوت را بر دوش گرفته و به روی سر بلند کردند.همه مشکی پوشها به فاصله چسبیده به هم و با قدهای متغیر،تابوت بر دوش وبا لبخندی مرموز به سوی تاریکی به راه افتادند.آن تعداد لباس رنگی ها نیز از پس آنان ، و گریان حرکت کردند.من هم بی اختیار،پشت سر همه و با احتیاط روان شدم..آنها مخالف جهت خورشید می رفتند به طوری که هنگام راه رفتن،سایه هایشان در مسیر حرکت و جلو پایشان می افتاد..من هم بی اختیار به دنبال آنها حرکت می کردم،هر چند دوست نداشتم با آنها بروم.اما گویی چیزی اختیارم را از دستم گرفته بود و مانند کسی که او را به غل و زنجیر کشیده باشند از پی آنها می رفتم.هر چه بیشتر می رفتیم  سایه ها جلوی پایمان طویلتر می شد..دوست نداشتم به سمت تاریکی بروم.در طول مسیر هر از چند گاهی بر می گشتم و به خورشید نگاهی می انداختم .احساس می کردم مانند شمع در حال ذوب شدن است و از شکل قرص خارج شده بود.نمی ترسیدم اما متعجب و نگران بودم.یادم می آید از کودکی جویای خورشید بودم.ولی باز نیرویی مرا به سمت تابوت روان می کشید و بی اراده به دنبال جمعیت طی طریق می کردم..هنوز نمی دانستم کیستم ..سیاه پوشها در پیشگاه و تابوت را بالای دست حمل می کردند.انگار عجله ای در کارشان بود.هر از چند قدمی یکی از آنها با چهره ای برافروخته و کبود و مشمئز کننده به پشت سر نگاهی می انداخت.گویا مرا شناخته بودند و از لابلای خنده مرموزشان،برق دندانشان را می دیدم..کسانی که لباسهای رنگی بر تن داشتند اکثرا غمگین  بودند.وقتی نگاهم می کردند اشک می ریختند و زود صورتشان را از من می گرفتند.گویا دیدن  من بر حزنشان می افزود..چهره همه آنها برایم آشنا و مشکوک بود .مطمئن بودم آنها را جایی دیده ام،اما نمی دانستم کجا..کاملا گیج بودم.حتی خودم را نمی شناختم.فقط می دانستم همیشه راه خورشید را دوست داشته ام و از رفتن به مسیر تاریکی ناراضی بودم.اما انگار اختیار از دستم خارج شده بود.همینطور در جهت خلاف خورشید در حرکت بودیم،گاهی صدای خنده های مرموز و گاهی صدای گریه های عمیق به گوش می رسید..تا چشم کار می کرد بیابان لم یزرع و بی آب و علف  دیده می شد.گویا زمین اینجا هیچگاه روی باران را به خود ندیده بود.باد ذرات خاک را به صورتم می زد و من با چشمانی نیمه باز راه می رفتم.کم کم هیجانی در من رسوخ می کرد که هر لحظه بر شدتش افزوده می شد و می خواستم که آنها را بشناسم و بدانم چطور به اینجا آمده ام..راه رفتن زیاد خسته ام کرده بود.اما انگار سیاهپوشها  بطور خستگی ناپذیری می خواستند این راه را ادامه دهند و گویا تابوت را به سوی مقصدی از پیش تعیین شده می بردند...ناگهان دیدم که تابوت بر بالای دستانشان متوقف شد و همه ایستادند.آن را به گوشه ای گذاشته ، خودشان چند قدم جلوتر رفته و به تماشای چیزی مشغول شدند.خود را به جلو و در بین جمعیت رساندم.  موضوع عجیبی مشاهده می کردم.چند قدم جلوتر از ما چیزی به نام زمین وجود نداشت.گویا اینجا زمین تمام شده بود و به آخر راه رسیده بودیم.کمی جلوتر رفتم و کنار لبه پایانی زمین ایستادم.آنچه می دیدم دره ای بسیار عمیق با انتهای تاریک و غریب بود.پرتگاهی بی نهایت عمیق و غیر قابل تصور که صدای بادهای خروشان و نعره های شیطانی مهیب از عمق آن شنیده می شد.ارتفاعی بی پایان که ابرهای سیاه و متراکم در نقاطی از آن دیده می شد.گویا اینجا منزلگاه شر و شیطان بود..سرم گیج و چشمم سیاهی رفت.خود را به عقب کشیده و کمی دورتر روی خاک افتادم.نفسم بند آمده بود.حالتی از ترس و تعجب درونم را تسخیر کرد...اما سیاهپوشها را می دیدم که یکی یکی نگاهی به عمق پرتگاه می انداختند و بعد برگشته به تابوت نگاه می کردند.ولی به جای اثری از ترس،لبخندی مرموز و زننده بر لبانشان بود به طوری که دندانهایشان برق میزد.تازه فهمیدم چه نقشه ای در سر دارند..همه مشغول دیدن پرتگاه بودند و تابوت گوشه ای به حال خود رها شده بود.حس کنجکاوی عجیبی مرا به سوی آن هل داد.از موقعیت استفاده کردم و به طرف آن رفتم.رنگ سیاه و صیقل خیره کننده ای داشت.در لولایی آن را به یک گوشه باز کردم.جسد مرده ای که کت و شلوار سیاه تنش بود دیده می شد.یک دسته گل قرمز در دستانش بود بطوری که گلبرگها جلو صورت او را پوشانده بودند.گلها را کنار زدم تا صورتش را ببینم..اما با دیدن چهره مرده، بی اختیار تنم لرزید.چشمانم سیاهی رفت و وحشت وجودم را فراگرفت.آن مرده،خود من بودم.و این جسد من بود که بر بالای دست اینها به اینجا آورده شده بود.هیچ نمی توانستم باور کنم. از وحشت،بی اختیار فریاد زدم..ناگهان همه با شنیدن صدای من ،متوجه تابوت شدند و به سمت آن حمله کردند.سیاهپوشان از طرفی و رنگی ها از طرف دیگر آن را می کشیدند.نزاعی بین این دو گروه در گرفت.و با تمام قدرت به هم یورش می بردند.گویا اینها دشمن دیرینه هم بودند.رنگیها از پرت شدن تابوت در پرتگاه هلاکت توسط سیاهها ممانعت می کرند .من کاملا گیج  و حیران بودم.نزاع بزرگی بر سر تصاحب تابوت در گرفت و من بی اراده به هر دو گروه کمک می کردم.بارها جسدم تا لبه پرتگاه برده شد اما رنگیها آن را به عقب می کشاندند.درگیری باعث شده بود نقابها از صورت اینها بیفتد..احساس عجیب و موهومی بر من چیره شده بود.همه این افراد را جایی دیده بودم.کم کم قیافه هایشان به خاطرم می آمد.ظاهرا این جنگ باعث شده بود حافظه ام سر جایش برگردد.با دیدن صورت هر کدام به سرعت می شناختمشان.در بین سیاهها دروغ،تکبر،ریا،خودخواهی،خیانت و چند نفر دیگر را شناختم.و در بین رنگیها صداقت،محبت،وفا،تواضع و تعدادی دیگر از خوبیها را دیدم که سرسختانه با سیاهها می جنگیدند.تازه فهمیدم که همه اینها جزئی از وجود خودم بودند که مرا تا پرتگاه هلاکت آوردند.حالا می دانستم چرا آنقدر چهره هایشان آشنا به نظر می رسید.شاید همه اینها خود من بودند که بی محابا بر هم یورش می بردند..به پشت سر نگاهی انداختم.خورشید هنوز سر جایش بود.شاید در دوردستها منتظر من مانده بود..تصمیم گرفتم این بار با اراده از تاریکی به سمت نور بروم و آنها را به حال خود رها کنم...عزم خود را جزم کردم و با تمام خستگی به راه افتادم...به سمت خورشید حرکت کردم..هر لحظه به روشنایی نزدیکتر می شدم و چهره گرفته خورشید هر لحظه بازتر می شد..این بار سایه ام پشت سرم حرکت می کرد..صدایی را شنیدم...انگار صدای خنده بود..صدا از پشت سر می آمد..برگشتم و نگاه کردم..چیز عجیبی می دیدم..این بار تابوت بالای دستان رنگیها بود که شاد و خنده کنان  از پس من حرکت می کردند..آنها پیروز شده بودند..نگاهشان توام با رضایت بود..و  مشکی ها با قیافه های محزون و مغلوب  به دنبال تا بوت می آمدند..این بار بر خلاف قبل من پیشتاز بودم..به راه خود در جهت نور ادامه دادم..حالا دیگر خود را کاملا شناختم..من اراده بودم...

 

                                                      پایان