پیام بزرگمهر

تعمقی بر مجهولات و نگرشی دیگر بر زیستن

پیام بزرگمهر

تعمقی بر مجهولات و نگرشی دیگر بر زیستن

اراده

وقتی به خودم آمدم،خود را بین عده ای از آدمها دیدم که به دور یک تابوت جمع شده بودند.تابوتی سیاه که صیقل روی سطح آن برق خاصی می زد.تنگ غروب بود و آفتاب در حال افول به نقطه ای دور دست دیده می شد.تا به حال خورشید را اینگونه گرفته و محزون و رنگ باخته ندیده بودم،چنان تیره شده بود که گهگاهی به نظر می رسید از خود نور سیاه ساطع می کند.به هر طرف که نگاه می کردم به طور خیره کننده ای بیابان لم یزرع و بی آب و علف بود.باد زوزه می کشید و ذرات خاک را به صورتم می زد و برای اینکه خاک به چشمانم نرود آنها را نیمه باز نگه داشته بودم.. برق سطح صیقلی تابوت نظرم را به خود جلب کرد.تعدادی آدم با پوششی سراپا سیاه و نقابی بر صورت و با اندازه های متغیر،کمی دورتر ایستاده و به جز چشمها و دهانشان،تمام صورتشان را سیاهپوش کرده بودند. حس می کردم مرموزانه مرا می پایند..

ادامه مطلب ...

ما هیچ نیستیم

شامگاهان که مرکب آفتاب، باختران دور دست را درنوردید، اختران یک به یک از کاشانه های خود به در آمده تا شبانگاهان و سحر را بر اورنگ سروری آسمانها تکیه زنند..شب هنگام پهنه بیکران آسمان جولانگاه عشق بازی ستارگان با ناظران دنیای ماورا؛ می شود که با چشمک و عشوه  از ما دلبری می کنند..آنگاه که چادر عزای خورشید بر تارک زمین گسترده شده،در آسمان بزم اختران برپاست،که سخاوتمندانه وبه دور از چشمداشتی،هر شب تو را به جشن خود فرا می خوانند....اما ما انسانها چنان مسحور تماشای دنیای کوچک پیرامون شده ایم که شگفتیهای ماورا؛ برایمان نامانوس گشته...و گیتی چنان بر دیدگانمان خرد جلوه می کند که دچار نوعی خودشیفتگی کودکانه شده ایم و خویش را محور و مرکز کائنات می دانیم..و بی شک،چنین تلقیاتی،در اثر ناآگاهی ما از جایگاهمان در مقابل کل هستی است...

 

بر اساس دانسته های نوین و بنا به گفته دانشمندان علوم فضایی،زمین تکه سنگی تقریبا کروی است که به همراه هفت سیاره دیگر بر گرد ستاره ای نزدیک به نام خورشید در حال گردش است..این سیاره و شش میلیارد انسان ساکن آن از مدار زحل،بصورت نقطه ای نورانی در حد پیکسل قابل رویت است..خورشید با 8 سیاره خود در فاصله 10000 سال نوری از لبه و 28000 سال نوری از مرکز کهکشان راه شیری قرار گرفته که هر 240 میلیون سال یکبار،مرکز کهکشانی که حاوی 200_100 میلیارد خورشید کوچک و بزرگ است را گردش می کند..نزدیکترین همسایه کهکشانی ما، با فاصله2/2 میلیون سال نوری دارای 2000 میلیارد خورشید کوچک و بزرگ است.جهان به یک یا دو کهکشان محدود نمی شود بلکه کیهان حاصل از بیگ بنگ(big bang) ،در وسعت 20_15 میلیارد سال نوری با میلیاردها کهکشان گسترده شده است...(1)

 

از نوشته های فوق چه نتیجه ای حاصل می شود؟؟آیا جز این است که گیتی خارج از تصور ما بزرگ است؟؟و یا اینکه ما بیش از اندازه و خارج از تصور کوچکیم...زمین ذره بسیار بسیار ناچیزی از آسمانیست که آنرا می بینیم.هر یک از ما انسانها نقطه بسیار بسیار کوچکی از آن زمین بسیار بسیار ناچیز هستیم، که عملا می توان هر انسان را یک اپسیلون فرض کرد و از او در مقابل کل جهان چشم پوشی کرد و نادیده گرفت...به عبارتی ما چیزی نزدیک به صفر هستیم،یعنی آنقدر ریز که می توان گفت ما هیچ هم نیستیم...

 

بنا به طبیعت خلقت،ما فقط از پنج حس بویایی،شنوایی،چشایی،بینایی و لامسه برای ادراک،برخورداریم..و مغز انسان مجموع برآیند مولفه های این پنج حس را بصورت ادراک در خود ثبت می کند...اما بر این باورم که در جهان به این بزرگی پدیده های بسیاری هستند که توسط حواس پنجگانه ما قابل درک نمی باشند،پدیده های بسیار زیادی فراسوی  مرزهای زمینی ما وجود دارند که به دلیل خارج بودن از حوضه درک ما،از آنها بی اطلاعیم..شعور ما شکل ضعیفی از شعور بی حد و مرز لایتناهی است..بی شک انواع دیگری از ادراک در سراسر گیتی گسترش یافته که ما با این سطح ضعیف از شعور انسانی خویش،قادر به فهم آن نیستیم..علم ما نسبت به کائنات،مانند اندازه مان نسبت به آن،بسیار ناچیز و در حد صفر است و شاید این علم ناقص،کفایت امورات دنیوی ما را هم نکند..

 

با همه این احوال شگفت از انسانی هستم که در اثر غفلت از شرایط عینی،خویش را چنان بزرگ و کامل قلمداد می کند که با همه کوچکی و نقصانش در ادراک و علم،خود را در مقام نفی وجود واجب الوجود می بیند..

انسانی که با تکیه بر حواس ناقص پنجگانه خود،وجودی را نفی می کند که لاجرم شعور مطلق و لایتناهی است..

انسانی که، نظام خلقت را معلول تصادفی بودن دنیا می داند،غافل از آنکه پدیده های تصادفی نظم نمی آفرینند..

انسانی که با تمام محدودیت در ادراک به خود حق می دهد در مورد مسائل خارج از محدوده درک انسانی ،به صورت مطلق سخن براند..

 انسانی که وجود کائنات را به یک انفجار بزرگ به نام "بیگ بنگ" ارتباط می دهد،اما هیچ از خود نمی پرسد همین اتفاق به فرمان چه کسی بوده؟؟و آیا نباید برای چنین اتفاق بزرگی،نیروی بزرگتری در کار باشد؟؟؟ما انسانها زمانی که هسته اتم را شکافته و از آن انفجاری پدید می آوریم، حضور نیرو و شعوری مسلط بر این اتفاق، یعنی اراده انسان را مشاهده می کنیم.اما آیا می توان وقوع و پیدایش کائنات،با آن نظام پیچیده را ،بی دخالت اراده برتر، و قائم به ذات دانست؟؟

همین انسان هیچی که به خاطر مسائل هیچ تر،بر دیگر همنوعان ناروا می دارد..همین انسان هیچی که با غرور،تکبر،ظلم،دروغ،خیانت و هر ناشایستی دیگر،بدیهایی به بزرگی دنیا می کند...

و همین انسانی که اگر انسانیت نداشته باشد هیچ نیست...

بار دیگر به دنیا بنگرید ...

 

 

(1) هر سال نوری معادل 90000000000000 کیلومتر است.

پی نوشت: نوشته های فوق،حاصل سفر دو روزه اخیرم به یکی از روستاهای دور افتاده بندر جاسک و شب زنده داری برای رصد آسمان پر ستاره آنجا بود.

جایی برای نشستن

از ماشین پیاده شد...نگاهی به ساعتش انداخت..هنوز نیم ساعتی تا رسیدن قطار فرصت داشت..همه کارهایش را تمام کرده بود و می توانست آسودگی خاطر را در خود حس کند...چند متر آنطرفتر جایی را بر روی ریل، برای نشستن انتخاب کرد..دست بر زیر چانه زده و به گذشته می اندیشید...تنها عشق و دلیلش برای زندگی،مادر پیرش بود که یکماه پیش از دنیا رفت...در آخرین رای زنیهایش با خود،نتوانست دلیل موجهی برای بودن بیابد...

صدای بوق هشدار قطار از دور شنیده می شد..اما او بی خیال روی ریل نشسته و در افکار خود غرق بود...در این لحظات تمام زندگی را مرور می کرد..قطار با صدای مهیب هشدارش بسیار نزدیک شده بود...

خواست برای بار آخر سیگاری روشن کند..سیگار را بر دهان گذاشت و برای یافتن فندک جیب هایش را وارسی کرد..یادش آمد آن را توی ماشین جا گذاشته...برخاست تا به سراغ فندک برود..اما اگر می رفت قطار از اینجا عبور می کرد و باید یک روز دیگر منتظر قطار می ماند و یک روز دیگر این دنیای نامرد و بیهوده را تحمل می کرد..بی خیال سیگار شد و سرجایش نشست...قطار رد شد...

 

زندگی به روایت مرگ

به محض ورود انسان به دنیا شمارش معکوس زمان زندگی اش آغاز می شود.شمارشی که از یک عدد نامعلوم شروع شده و با حرکت زندگی به سوی جلو،آن شمارش به سمت عقب حرکت و غایتا با عدد صفر یا همان اتفاق مرگ، پایان می یابد.رقم آغازین این شمارش هنگامی محرز می شود که به عدد صفر رسیده باشد،اما آن وقت دیگر فرد متوفی در دنیا نیست و فقط بازماندگانند که از طول عمر او آگاه می شوند.

همه انسانها بنا به تجربه دیدن مرگ دیگران،می دانند روزی رخت از جهان بر خواهند بست،لذا این دانسته فقط در حد اطلاع است و هیچ گاه به باور و تصوری از مرگ خود نمی انجامد...لحظه ای خود را مرده تصور نمائید..و یا لحظه دفن خود را در گور مجسم نمائید..هنگامی که خویشان بر بالای سرمان ایستاده و بر جسدمان می گریند..وقتی که دستمان از همه دنیا کوتاه گشته و خاک قبر ماُمن جسممان شده....

همه اینها حقیقتی است که در یکی از روزهای آینده به وقوع خواهد پیوست.این دقیقا همان نقطه صفر شمارش معکوس زندگیمان است که هیچگاه تصورش را نمی کردیم،هر دم خود را استثنا پنداشته و بین خود و مرگ،فاصله ای نزدیک نشدنی می دیدیم و آن را متعلق به دیگران می دانستیم...همین جاودانه پنداشتن خود سبب اهمال و سهل انگاری ما برای امورات زندگی و از دست دادن زمان و بطالت در آن است....

 

بنا به عادت،برای سنجش عمر یک کمیت را در نظر گرفته و آن را به یک عدد، نسبت می دهیم که "طول عمر" نام دارد.ولی اصل زندگی چیزی غیر از یک کمیت و عدد است...آنی که اهمیت دارد کیفیت زندگی می باشد..ممکن است کسی 80 سال عمر کند ولی حاصل عمر او بسیار کمتر از یک فرد 40 ساله باشد..و برعکس،یک انسان 30 ساله آنقدر زندگی پر فراز و نشیبی داشته باشد که یک فرد 70 ساله نداشته..

برای درک بهتر زندگی لحظه ای فکر کنید چیزی به نام عدد و رقم وجود ندارد..آنگاه برای سنجش عمر حواس خود را به کیفیت ها معطوف کرده،عملکرد و دستاورد هر فرد در طول زمان زیستن را ملاک و معیار زندگی اش قرار می دهیم... و به جای اینکه بگوئیم این فرد 80 سال عمر کرد،از کرده ها،نکرده ها،دست آوردها،آرزوها،افکار و ...  او سخن می گوئیم که همانا اصل زندگیش بوده..... با این بینش، به جای آرزوی 100 سال طول عمر برای خود،آرزوی رسیدن به آرزوهایمان در هر مقدار عمری که داشته باشیم می کنیم(زیرا مهم رسیدن به خواسته های کیفی زندگی است)

اما امر مسلم اینکه هیچ تضمینی برای زنده ماندن و رسیدن به آرزوها نیست،و همیشه فرصت کمتر از آنی است که در تصور ما نقش بسته... شاید با یک تحلیل ساده بتوانیم این واقعیت را بهتر لمس کنیم...:

 

 

اگر یک انسان 60 سال عمر کند،یک سوم آن،یعنی معادل 20 سال از آن را در خواب می گذراند و عملا 40 سال از آن باقی می ماند...

از این 40 سال باقی مانده،مطنئنا یک سوم آن را نیز برای کار و تلاش برای گذران زندگی باید در نظر گرفت،که معادل 20 سال عمر،یعنی 8 ساعت در روز است..

و 20 سال دیگر باقی می ماند که این 20 سال ،زمان فراغت از خواب و کار است..یعنی معادل 8 ساعت در روز...

بطالت زمان به دلیل تصور زندگی دائمی، یکی از عادتهای مضر انسانهاست..از این زمان 8 ساعته در روز ،مقدار زیادی صرف خوردن،استحمام،ماندن در ترافیک،و... می شود،و شاید در خوشبینانه ترین حالت 4 ساعت آن یعنی معادل 10 سال از یک زندگی 60 ساله باقی بماند...

این اعداد و ارقام برای یک زندگی 60 ساله بود...اگر شما 20 سال داشته باشید،3/6 سال و اگر 30 سال داشته باشید،دقیقا 5 سال از این فرصت طلایی را در اختیار دارید(البته به شرطی که یک زندگی 60 ساله برای خود مجسم کنید)...گمان نمی کنم زمان زیادی باشد..از همین زمان مانده نیز نمی شود به طور کامل بهره برد..زیرا روزمرگی و کشیده شدن دامنه گرفتاریهای زندگی به اوقات فراغت، باعث زایل شدن آن می شود..

پس شما به دنیا می آیید،می خوابید، می خورید، کار می کنید ،که زمام این زمان 10 ساله عمر خود را به دلخواه خود در دست بگیرید و آرزوهای خود را در آن لحظات یافته و احساس کنید..

نیم نگاهی به زندگی خود بیندازید..آیا قدر این زمان را می دانید؟؟این 10 سال طلایی عمر با هم یکجا جمع نشده ،بلکه به صورت منفصل و پراکنده در زندگیمان پخش شده...  هر ثانیه ای که می گذرد یک ثانیه از عمرمان کم می شود.. بسیاری از همین لحظات مانند قطرات آب از دستمان می چکند و هر لحظه مشتمان خالی تر می شود...

 

به یاد داشته باشیم صفر شمارش معکوس زندگی ممکن است هر آن سر برسد... با مرگ تمام افکار،آرزوها،اعتقادات،اندیشه های فردا... بریده شده و نیمه تمام باقی می ماند..سعی کنیم زودتر کارها را تمام کنیم...

 

                      

 

موسیقی و بازی

امروز وقتی کامنت ارسالی یک دوست را خواندم،فرصت را مناسب دیده تا از حال و هوای مباحث مفهومی و ثقیل خارج شده  و کمی به علایق روزمره خود بپردازم...این کامنت نوعی کارت دعوت بود که سرکار خانم بانوی کنگی بنده را مورد لطف خویش قرار داده ، به گونه ای بازی  فراخوانده و خواسته بودند هفت آهنگ برتر مورد علاقه خودم را نام ببرم.. و از هفت دوست دیگر نیز دعوت کنم تا آنها نیز وارد این بازی شوند...

واقعا کار دشواریست،نام بردن از هفت آهنگ از بین آن همه نواها و کلامها...

موسیقی سهم زیادی از زمان را در زندگی من به خود اختصاص داده...همیشه آرزو داشتم به جای تحصیل در رشته فنی یک موسیقیدان می شدم..ولی گمان کنم مقداری دیر شده و دیگر فقط باید به شنیدن بسنده کنم...روزمرگی فرصتی را برای جستجو و دستیابی به آرزوهای دیرین باقی نگذاشته..و اگر فرصتی نیز باشد شرایط آن نیست(بهانه)..

شاید از همه نوع موزیک لذت نبرم ولی سعی میکنم همه را بشنوم(به جز رپ و تکنو و ترانس ) زیرا موسیقی را عاملی جهت شناخت بهتر فرهنگها می دانم،از آن جهت که باورهای فرهنگی و اعتقادی هر قوم در موسیقیشان تجلی می یابد...

از نظر سبک شناسی بنده موسیقی را در سبکهای JAZZ و BLUSE و ROCK و CLASSIC  می پسندم..

 

گروههای مورد علاقه:

PINK FLOYD__Jimi Hendrix__Eric Clapton__Eric Johnson_

Bob Dylan__Ozzy Osbourne__Black Sabbath__Fleet Wood Mac__

Guns n roses__Mark Knopfler__Cold Play__Chuck Berry__Scorpions__Stevie Ray Vaughan__Joe Satriani__B.B.King__The Rolling Stones__Bryan Adams

 

ناگفته نماند،به موسیقی فولکلور و محلی شهر خودم یعنی موسیقی بندرعباسی نیز بسیار علاقه مندم و همیشه از شنیدن صدای محمد روهنده و مرحوم ناصر عبدالهی و زنده یاد ابراهیم منصفی لذت برده ام...و از بین خواننده های عرب کارهای  حسین الجسمی را دوست دارم که بسیار زیبا و تکنیکی می خواند...

 

و اما Top 7 :

 

1_ آهنگ shine on you crazy diamond       اثر pinkfloyd

2_آهنگ high hopes                                    اثر  pinkfloyd

3_آهنگ little wing                                      اثر  jimi Hendrix

4_آهنگ konckin on heavens door             اثر  bob Dylan  (با اجرای گانزن رزز)

5_آهنگ roud mood                                     اثر   stevie ray Vaughan

6_آهنگ layla                                              اثر   eric clapton

7_آهنگ  sweet child omine                        اثر  guns n roses

 

انتخاب این هفت آهنگ از بین یک دنیا موسیقی زیبا کار بسیار دشواری بود..و برای تمام آهنگهای که دوستشان داشتم ولی به دلیل محدودیت در معرفی تعداد آهنگها نتوانستم نامی از آنها ببرم کمی عذاب وجدان دارم..

 

در نهایت از لطف و عنایت سرکار خانم بانوی کنگی نهایت قدر دانی و سپاس را دارم که بنده را به این بازی فراخوانده و فرصتی را ایجاد کردند تا بتوانم علایقم را در این دنیای مجاز ثبت کنم..

 

 

پی نوشت : به دلیل کمیاب شدن دوست ، در فرصت مناسبتری از هفت نفر دعوت به عمل می آورم..

جبر و اختیار

یکی از پیچیده ترین مباحث فلسفی که بسیاری از اندیشمندان دنیا بر سر آن جدلها رانده اند،بحث جبر و اختیار است.موضوعی که هر گروه بر اساس عقیده خود مبنی بر مجبور یا مختار بودن انسان،مکاتب فلسفی ایجاد و به تبع آن،رفتار و عملکردهای خویش را توجیه نموده اند...گروهی از فلاسفه از قانون علیت،و گروهی بر اساس اصل پیش بینی پذیر بودن پدیده های جبری سعی بر توجیه این مقوله داشته اند لیکن همه گروهها به نحوی به بیراهه رفته و عاجز از تشریح بی خطای این مقوله شده اند...شرح جزئیات مکاتب فلسفی از حوصله این نوشته خارج است اما تلاش می کنیم مسئله را به صورت خلاصه، ساده و قابل هضم بیان نماییم...

 

جبر تکوینی:

می دانیم آب در شرایط خاص واستاندارد آزمایشگاهی در دمای صد درجه به جوش می آید و می دانیم در اثر جریان الکتریسیته به دو عنصر اولیه خود تجزیه می شود..و یا اینکه اجسام تیره نور بیشتری به نسبت اجسام روشن جذب کرده و زودتر گرم می شوند..به عبارتی رابطه های فیزیکی،شیمیایی،زیستی،اجتماعی و ...که به صورت لا یتغیر در درون هر ماده است را جبر تکوینی یا همان "سنت ثابت الهی" می نامیم..که این روابط و فرمولها به هیچ وجه قابل تغییر نیستند و اراده ما نمی تواند تاثیری بر این فرمولها و قوانین بگذارد..یعنی جبرا باید این قوانین را بپذیریم...

جبر سببی:

نوعی جبر است که به واسطه سببی مثل احتیاج و یا فایده بیشتر بردن و یا فهمیدن چیزی،ما را به اختیار کردن چیزی مجبور می نماید.مثلا گرگ را احتیاج و گرسنگی مجبورش می کند که گوسفندی را بدرد و تاجر را بیشتر فایده گرفتن و ثروتمند شدن مجبور می کند تا تجارتی را به خود اختصاص دهد و مرد دانشمند را فهمیدن اسرار طبیعت و کشف خواص و آثار مجهوله اشیا مجبور می نماید که به اختیار،در پی تجربیات مختلف برود...اینکه می گوییم به اختیار زیر بار جبر سببی می رود آن است که می تواند زیر بار نرود و طرف عکس آن را انتخاب کند ولی از آنجاییکه حیوان و انسان همیشه سود خود را خواهانند،زیر بار اجبار سببی نرفتن،و راه دیگری اختیار کردن برای آنها زیان دارد، و با داشتن اختیار خود را مجبور به انجام جبر سببی می نمایند..

پس جبر سببی جبریست که با اختیار صورت می گیرد..

 

عقاید جبریه:

جبریه به کسانی می گویند که معتقدند انسان از خود هیچ اختیاری ندارد و این اختیار ظاهری نیز نوعی توهم است و در نهایت انسان مجبور به انجام کاریست که از پیش برای او تعیین شده و هر اتفاقی را "قسمت" می دانند و قائل به انجام جبری انسانها به آن قسمت هستند که دلایل آنها نیز بدین صورت است:

1_شانس و اقبال دلیل بر جبر است:این افراد معتقدند سلطنت و دارایی از آن خداست و دارایی و نداری نیز از پروردگار است،دستی که در گوش نیز سیلی می زند نیز دست خدا می باشد...چه بسا افراد بد شانس با زحمات فراوان کار و کوشش نمودند و به مقصود نرسیدند و اشخاص بی عار و بی کار از ثروت و مال بسیار برخوردار شدند ..و دلایلی از این قبیل...

2_دانش خدا دلیل بر جبر است:جبریها می گویند پروردگار جهان همه چیز را می

داندو دانش خدا دلیل بر جبر است،زیرا اگر من اختیار کار دیگری کنم دانایی پروردگار که از پیش به این کار قرار گرفته بود به نادانی بدل خواهد شد...چنانچه خیام گفته است:

           می، خوردن من حق ز ازل میدانست      گر می ،نخورم علم خدا جهل بود

3_خواست خدا دلیل بر جبر است:گروهی دیگر از این فرقه گفته اند کارهای بشر را یا خداوند می خواهد بشود ،یا نمی خواهد...اگر بخواهد،خواهد شد و اگر نخواهد،نخواهد شد..پس اختیار بشر در کار بی معناست..

 

گروه دیگری از جبریه اعتقاد به تناسخ ارواح دارند.به عقیده ایشان اگر انسان در دنیا بدی کند بعد از مرگش روحش در یک موجودی پست تر حلول کرده و زجر می کشد تا در حیات بعدی در جسمی دیگر برود.و اگر انسان خوبی باشد به قالب انسان دیگر می رود و یا کمتر قالب عوض می کند و خوب که پاک شد از تمام قالب ها راحت و در قرب خداوند جا می گیرد..این عقیده  تناسخ،عقاید و افکار ادیان هندی بالاخص دین برهمایی و بودایی است که به وضوح می شود آن را دید...بودا نیز در پی نیافتن پاسخی منطقی برای پیش آمدها ،آن را به زندگی و اعمال پیشین این روح، در قالب قبلی نسبت داد و زندگی حال را عواقب زندگی پیشین دانست...که بعد ها،مانی، این پیامبر بابلی نیز تحت تاثیر اعتقادات بودایی ،عقیده تناسخ ارواح را در قالبهای مختلف،و در زندگی های پی در پی،برای پالایش روح مطرح کرد..

جبریون مادی:جبریون مادی کسانی هستند که به خدای دانا و مقتدر برای جهان اعتقادی ندارند.اینان تمام حوادث بشری و غیر بشری را مربوط به جبر تکوینی و جبر سببی دانسته و همه حوادث را معلول عللی دیگر می دانند...

 

عقاید اختیاریه:

گروهی بر این باورند که زمام تمام امور در دنیا در دست خودمان است و انسان هر اراده ای را می تواند به فعلیت برساند..از نظر ایشان هیچ عاملی نیست که بتواند سد راه انسان شود و آدمی از هر لحاظ قدرت بلامنازع گیتی است.بعضی از آنان پدیده های متافیزیک دنیا(از جمله هیپنوتیزم،تله پاتی،معجزه،و...) را منکرند و اگر ببینند،می گویند این قضایا را اصلی است که ما نمی دانیم...اختیاریه در مورد حوادث خارج از اختیار انسان،علل طبیعی و سببی را عامل اصلی می دانند..بنا بر این منکر جبر سببی و تکوینی نیستند،فقط دست خدا را در کارها بسته می دانند..مگر آنهایی از اختیاریه که اختیار خدا را هم همراه اختیار بشر شرح می دهند ...

 

و اما....

زندگی انسان از جهتی جبری است،نه جبر اصطلاحی مستقیم و از جهتی دیگر اختیار کامل می باشد و به ندرت جبر مستقیم خداوندی که اصطلاح جبریون است در جهان و یا در اعمال انسان مشهود می گردد..

تجربه می گوید بشر به کار اندازنده بسیاری از آثار و خواص موجودات است و جبر تکوینی خدا بوسیله اختیار و اراده بشر و کمی از موجودات دیگر ظهور پیدا می کند و به هر طریق که قوانین طبیعی یعنی فرمان ازلی خداوند به انسان اجازه داده می تواند کار نماید..مثلا می تواند موافق قوانین طبیعی که برای پیمودن آسمانها برای وی گذاشته شده،اگر آن قوانین را بیابد به آسمان برود..یعنی در جستجو کردن و نکردن برای یافتن قوانین طبیعی و یا بکار انداختن و فایده یا ضرر گرفتن از آثار و خواص نهاده شده در اشیا،آدمیان مختارند..ولی برای بردن هر سود و زیان  و رسیدن به مقصود مجبورند تابع فرمان ازلی خدا یا همان سنت ثابت الهی که قوانین بین اشیا و طبیعت و اجتماع و .. است باشند و به هر راهیکه قوانین طبیعی دستور می دهد بروند.بنا بر این در عین داشتن اختیار مجبورند از جبر تکوین اطاعت نمایند..

باز تجربه می گوید انسان همیشه نمی تواند چیزی را که اختیار کرده به مقصود برساند،اگر چه قانون طبیعی هم اجازه بدهد..بلکه یکطور اجباری دیگر بر اختیار او غلبه خواهد کرد و آن اجباری است که از اختیار صاحب اختیار قوی تر است..مثلا اگر قصد دیدار از کسی را کرده باشید ولی وی نیز قبلا اختیار به رفتن جای دیگر کرده باشد،اختیار شخص اول، اختیار شما را به اجبار تبدیل کرده..یعنی اجباری از اختیار دیگری....و نیز ممکن است هر دو طرف مستعد برای انجام یک کاری باشند و حتی موعدی هم برای دیدار خود قرار دهند،ولی برای یکی از آنها مانعی پیش آید،مثلا تصادف کند ، و نتوانند به مقصود خود برسند..که این اجبارها اجبار جبری هستند...محیط،آب و هوا،جغرافیا و ... نیز ممکن است ما را متحمل اجباری بکنند ولی انسان با اختیار قوی تر از آنها می تواند بر آنها فائق آید(این است کشمکش بین جبرها و اختیارها که انسان باید برای زیستن همواره در حال نزاع با آنها باشد،و سراسر زندگی بشر را نوعی نزاع اشباع کرده که ما به آن عادت کرده و زکام آن شده ایم و کمتر رنگ و بوی آن را حس می کنیم)...بطور کلی تمام اینها سببهایی هستند که برای اختیار کردن کاری و یا جلوگیری از اختیاراتی از انسان تمام اینها را می توان اجبار سببی گفت که با بودن اختیار در انسان مباینت ندارد..

 

با این اوصاف انسان هم مختار و هم مجبور است.انسان در چهارچوب و حدود اجبارات تکوینی یا سنت های ثابت می تواند اقدام به اختیار کند و می تواند با تلاش و کوشش بر اجبارات سببی فائق آید. بشر هیچگاه نمی تواند در شرایط استاندارد آزمایشگاهی آب را در 20 درجه سانی گراد به جوش بیاورد.زیرا دستور ازلی حکم بر رابطه ای بین مولکولهای آب دارد که در 100 درجه سانتی گراد بجوشد.انسان فقط می تواند با کشف این روابط از آنها به نفع یا ضرر خود استفاده کند. .(مثال آب نمونه ای ساده است که باید برای همه موارد تعمیم داده شود)

 پس باید با تلاش و تحقیق و مطالعه،روابط و فرمولهای جبری و لا یتغیر را شناخت و با اختیار از آنها به دلخواه خود استفاده کرد...

 

 

پی نوشت:این نوشته خلاصه و چکیده ای از تحقیقات بنده در زمینه جبر و اختیار از کتب مختلف و همچنین زائیده های ذهنی خودم میباشد و از دوستان گرامی خواهشمندم جهت تکمیل مطالعات، بنده را از نکته نظرات و نقدهایتان،در مورد این مبحث محروم ننمایید.

خوب یا خوش؟

انسان موجودی اجتماعیست که سعادت فردی او در گرو سعادت اجتماعی و سعادت اجتماعیش متضمن سعادت فردیش است.افراد سعادتمند در جامعه سعادتمند زندگی میکنند و برای نیک بختی جامعه باید تک تک افراد آن  سعادتمند باشند.هر کس با تعریفی خاص که از سعادت در ذهن خود دارد سعی در برآوردن آن می نماید.ولی همین تعریفهای متفاوت و گاها متضاد ،خود دلیلی برای دوری از سعادت اجتماعی بشر شده است.

بسیاری از افراد خوشبختی را با خوشی اشتباه گرفته و تصویر آنان از خوشبختی تنها کسب خوشیهای لحظه ایست.اما برای خوشبختی به تعریفی بسیار متعالی تر از خوشی و لذت نیازمندیم که با عمل به آنها خوشبختی اجتماعی و در نهایت خوشبختی دنیا را می توان شاهد بود...تعاریفی همچون خوب و خوبی که وجدان انسان بدون نیاز به واسطه، کاملا آنها را درک کرده وفضائل مصادیق آن جدای از تعاریف مصادیق آن برایمان قابل فهم است.برای مقایسه سعادت بشر از موضع خوبیها و موضع خوشیها ابتدا تعاریفی را از این واژه ها بیان می کنیم..

 

خوب و بد دو تعریف متنازع از امور است که نسبی بودن هر کدام از آنها را در مصادیق مختلف می توان دید.انسانها بر اساس شرایط حاکم فکری و منفعت خود هر پدیده را به خوب  یا بد تقسیم می کنند.مثلا همه ما قباحت آدم کشی را می دانیم ولی در شرایطی خاص کشتن همنوع نوعی فضیلت محسوب میشود..شرایطی مانند دفاع از کشور و راندن مهاجمان..پس در اینجا خوب یا بد بودن این عمل بستگی به تعریفی دارد که ما از مصادیق آن در شرایط مختلف کرده ایم..برای سنجش خوب و بد برای همه شرایط ، باید آن را به یک تعریف خاص و روشن تر ارجاع دهیم که بنده "هر چیز که عشق به هستی و آفرینش و انسانیت را به دنبال داشته باشد خوب،و غیر آن را بد"  می نامم.

 

بازتاب پدیده های بیرونی و درونی بر اعماق وجود ما خود پدیده ایست که بصورت احساس نمود پیدا می کند.بعضا این احساس خوشایند ماست که در تعریفی به نام "خوشی" میگنجد.از آنجایی که انسانها منفعت طلب هستند،سعی بر انجام کارهایی دارند که بازتاب آن کارها احساس خوشی را برایشان به همراه داشته باشد.

احساس خوشی حالتی درونیست که در اثر تطابق حدوث پدیده های عینی با پدیده های ذهنی مطلوب ما بوجود می آید.دستیابی به خواسته های درونی حس خوشی را به همراه دارد که این خواسته ها می توانند اهدافی کوتاه مدت و یا طولانی مدت باشند.پس متعاقبا خوشیها بر دو نوعند...خوشیهای گذرا و خوشیهای ماندگار..

خوشیهای گذرا: انسان می تواند در مقطعی از زمان عملی انجام دهد که احساس سرمستی و خوشی عایدش شود ولی به محض گذر از این مقطع تمام آن حالت از بین رفته و چیزی از آن باقی نمی ماند.خوشیهای گذرا که اهداف آن مقطعیست می تواند با عشق به هستی و آفرینش و انسانیت مغایرت داشته باشد...مانند استفاده از قرصهای روان گردان که در مقاطع کوتاهی انسان را به سر حد لذت می رسانند و یا کارهایی مثل استهزا دیگران و یا حتی شکار پرنده ای صرفا برای تفریح.... اما آیا این گونه اعمال با خوبی نیز تطابق دارند؟؟طبعا خیر..شاید دلیل اصلی گذرا بودن آن نیز همین است که موازی با خوبیها نیستند.

خوشیهای ماندگار:خوشی های ماندگار آنیست که شامل مقاطع زمانی نبوده و تداوم تاثیر آن بر زندگی به صورت همیشگی باشد.گاها انسان فارغ از انگیزه ایجاد خوشی،کارهایی را انجام می دهد که ماحصل آن کارها احساس شور و شعف را نیز به همراه دارد.این کارها ،کارهای خوب نامیده میشود که همسویی آن با انساندوستی و عشق به آفرینش را میتوان مشاهده کرد.خوشی حاصل از این خوبی می تواند همیشه در ذهن مانده و خود انگیزه ای برای انجام خوبیهای دیگر شود و ضمیر ناخودآگاه انسان را برای خوش بودن به سمت خوب بودن سوق دهد و به وضوح می توان تاثیر متقابل خوب بودن و خوشی های ماندگار را حس کرد...نمونه هایی از آن را  می توانیم کمک به همنوعان، عشق به همسر و والدین، و یا حتی گرفتن دست سالخورده ای برای رساندنش به آن سوی خیابان نام ببریم...

 

 

بشر ذاتا آزمند و برتری جو است و برای برآوردن امیال نفسانی خود دست به هر ناشایستی می زند.لذتها در وجود انسان فانی و وابستگی آورند و انسان باید برای کسب آرامش دست به ارضای وابستگی ها بزند..اما ارضای وابستگی ها، بالاخص خوشیهای گذرا در موارد زیادی همراه با عصیان بوده و از شرایط عشق به انسانیت و آفرینش تخطی می کند.و باعث فاصله گرفتن انسانها از شرایط انساندوستی شده و مانع از دستیابی به سعادت جمعی بشر می شود..

بر این باورم که ما برای خوبیها آفریده شده ایم نه خوشیها.. و این خوبیهاست که ما را در زمین خلیفه الله می کند(1)... به هیچ وجه قصد نفی خوشیها حتی از نوع گذرا را نداریم،اما از آنجا که سعادت اجتماع رابطه مستقیم با عملکرد افراد آن جامعه دارد،آیا می توانیم هر نوع خوشی را حتی به قیمت اضمحلال اجتماع و اخلاقیات،تجویز نماییم؟؟

در این بحران معنا،تغییر نوع نگرش انسانها در مورد اهداف زندگی از موضع خوشیها به موضع خوبیها،میتواند تحولاتی بدیع در جوامع انسانی بوجود بیاورد که با احتراز از اعمال منافی انساندوستی و رویکرد به عشق به آفرینش و خوبیها،به جای خوشیها،همه انسانها در کنار هم سعادت را احساس کنیم .

 

 

 

(1)پی نوشت:قصد نداشتم این مقوله را از منظر دین بررسی کنم

عشق فضایی

اینجا پلوتون است..دورترین، تاریکترین و سردترین سیاره منظومه شمسی با 204 درجه زیر صفر ،فاصله ای معادل 39 برابر فاصله زمین تا خورشید و 1500 بار تاریکتر از زمین"

 

دوسال پیش ، با برخورد شهابسنگی بزرگ به سیاره سرد ،کوچک و تاریک پلوتون که ساکنانش موجوداتی فقیر و زحمتکش بودند،نوعی بیماری وارد سیاره شد  که یکی را پس از دیگری به کام مرگ فرو میبرد....نوعی بیماری لاعلاج که فقط یکسال به بیمارانش مهلت زندگی می داد...

بیماری ،همه را کشته بود و فقط در تاریکترین و سردترین نقطه سیاره کلبه ای وجود داشت که خانواده  سه نفری رابرت(robert) در آن زندگی میکردند و تنها ساکنین این سیاره به شمار می آمدند....رابرت،همسرش ماری و پسر کوچکشان مت(mary & mat) ...آنها نیز خانواده ای فقیر و زحمتکش بودند و همیشه به هم عشق می ورزیدند...عشق رابرت و ماری داستان زبانهای مردم سیاره بود.. رابرت هر کاری را بخاطر همسرش انجام می داد تا او را شاد کند...و بعد از به دنیا آمدن مت آنها بهانه ای برای عشق مضاعف به هم پیدا کرده بودند....ولی افسوس...افسوس که رابرت نیز به آن بیماری لاعلاج دچار گردیده بود...

 

همه جا تاریک بود... رابرت بر تخت بیماری خوابیده بود... و شمعی بر بالای سرش روشن...اتاق کمی نور داشت...مت و ماری بر بالین او می گریستند...از شدت سرما اشکشان بلوری از یخ می شد...رابرت بی رمق بود...شاخکهای رابرت به سختی می جنبید و نمی توانست حرفهایش را بدین وسیله به همسر مهربانش بگوید...

ماری می گریست...او نمی توانست بنشیند و نظاره گر مرگ عزیزترین کسش باشد...ماری میگریست.. و مت هم...

باید کاری می کردند...ماری می دانست تنها راه علاج شوهرش دارویی است که در سیاره ای دور دست به نام زمین یافت می شود...ولی قبلا شنیده بود آنجا از پلوتون بسیار دور است و مسیری پر خطر دارد...اما ماری تصمیم خودش را گرفته بود...او می بایست شوهرش را نجات  می داد... هیچ چیز برایش از رابرت مهمتر نبود و حاضر بود هر مخاطره و زحمتی را به جان بخرد تا رابرت را به زندگی باز گرداند...

او باید برای مدتی رابرت را به قصد آوردن دارو تنها می گذاشت.مت اکنون پسری چهار،پنج ساله بود و نمی توانست کاری برای پدر انجام دهد.او خود نیاز به مراقبت مادر داشت.ماری تصمیم گرفت مت کوچولو را نیز همراه خود به زمین ببرد...

مت و ماری سوار بر سفینه قدیمی و کهنه رابرت شدند و از پلوتون به قصد زمین حرکت کردند..ماری مسیر را به خوبی بلد نبود ولی می دانست باید به سمت خورشید حرکت بکند...

روزها و هفته ها و ماهها در راه بودند و به طرف خورشید می رفتند..در طول مسیر چندین بار با خطر برخورد شهابسنگها مواجه شدند ولی بخت با آنها یار بود و به سلامت از آنها گذر کردند...آنها بعد از چهار ماه طی کردن مسیر،زمین را از دور مشاهده می کردند...این دقیقا همانی بود که آدرسش را به ماری داده بودند...این زمین بود و آنها باید فرود می آمدند...

اما به نزدیکیهای زمین که رسیدند دیدند اشیائی نورانی از زمین به طرف آنها می آید..آن اشیا چه می توانست باشد؟!؟! ناگهان متوجه شدند جسمی با سفینه برخورد کرد وکنترل از دست ماری خارج شد..و به سمت زمین سقوط کردند..سفینه به زمین افتاد و بعد از مدتی تعدادی از زمینیها با شئی در دستانشان(اسلحه) سفینه را محاصره کردند......مت و ماری با تعجب از سفینه به بیرون آمدند.....

از خصوصیات پلوتونیها این بود که می توانستند تغییر چهره بدهند و به ظاهری شبیه انسان،حیوان و یا هر موجود دیگر تبدیل شوند و به زبان آنها تکلم کنند....

نیروهای زمینی نتوانستند آنها را دستگیر کنند ،چون به محض برخورد هر جسمی به ساکنین پلوتون،به دلیل داشتن مغناطیس بدنی،آن جسم به دورتر پرتاب می شد و به همین دلیل هیچ کس نمی توانست به آنها دست بزند.....زمینیها از ترس فرار کردند...ماری نیز با مشقت  زیاد توانست خودش و مت کوچولو را از معرکه برهاند،در حالی که نیروهای زمینی حیران از دیدن این واقعه بودند...ماری و مت کوچولو فرار کردند....

 

اینجا هوا سرد نبود...همیشه روشن بود...جمعیت زیاد و آباد..نور چراغها،نئونها و آسمان خراشها فضائیها را خیره کرده بود...از هر خانه ای صدای موزیک به گوش می رسید...ظاهرا اینجا همه خوشحال بودند...آنها محو تماشای زمین شدند...ماری و مت می گشتند و سرگرم تماشای زمین بودند بی آنکه متوجه زمان باشند..یک لحظه ماری به خود آمد و دید که هفته ها از حضورش در زمین می گذرد،بدون آنکه توانسته باشد کاری انجام دهد..

بعد از روزها جستجو،مت و ماری نا امید از یافتن دارو، در گوشه ای از خیابان نشسته بودند و گویا غم عالم بر دوش آن غریبه ها سنگینی می کرد...ناگهان صدایی شنیدند...و حضور یک مرد را در بالای سر خود حس کردند...ماری داستان را به مرد گفت...مرد او را دیوانه پنداشت و خیالات شیطانی بر سرش خطور کرد...مرد ،فضائیها را به بهانه کمک و راهنمایی به خانه اش دعوت کرد و ماری ساده دل نیز پذیرفت...آنها به منزل آن مرد رفتند...

ماری زنی زیبا بود ...و آن مرد انسانی طماع و شیطان صفت...ماری هنوز متوجه ماجرا نشده بود..مرد او را به اتاقش جهت دادن دارو فرا خواند...ماری ساده دل به اتاقش رفت...مرد شیطان صفت بود...مرد، نامرد بود...ولی ماری زمینی نبود.او مغتاطیس داشت.مرد به قصد تعرض، به ماری حمله کرد..ماری بسیار ترسیده بود..مرد حمله کرد ولی با شدت زیاد به عقب پرتاب شد..مرد متعجب و حیران شد.دگر بار حمله کرد ولی باز هم به عقب پرتاب شد..ماری اصلا نمی دانست چه می گذرد..و مت را در آغوش گرفت و فرار کرد...آنها غریب و بیچاره بودند....

و باز هم چون آورگان در خیابانهای شهر زمینی می خزیدند،بی آنکه بتوانند کاری انجام دهند...ماری نا امبد سر به زانو گرفته و اشک می ریخت..مت هم با مادرش اشک میریخت..زمان سپری میشد و رابرت ،تنها و بیمار در سیاره ای دور دست بر بستر افتاده بود...

ماری از شدت ناراحتی فریاد زد..زمینیها دور او حلقه زدند و هر کس او را با انگشت تمسخر نشان می داد..زمینیها به او خندیدند..زمینیها فکر میکرند به یک زمینی می خندند وغافل از اینکه آنها فضایی بودند...

اما اینبار مردی به سوی آن دو روان شد..آن مرد پیتر(peter) نام داشت..او عاشق همسرش بود و وی را در تصادفی ازدست داده بود.او حرفهای ماری را درک می کرد..ولی می پنداشت ماری به نوعی بیماری روحی دچار شده که خود را زمینی نمی داند....پیتر مهربان و عاشق..او همیشه عاشق همسرش بود و هر دم وفادار به وی،حتی پس از مرگش...او فقط می خواست به یک همنوع کمک کند..ماری و پیتر مدتها به دنبال دارو گشتند و سرانجام با مشقت و سختی زیاد آن را یافتند...

ماری خوشحال بود..آنها باید به فضا میرفتند..وقت وداع رسید و پیتر به ماری و خصوصا مت عادت کرده بود..ماری نمی دانست چگونه باید از پیتر تشکر کند..مت نیز به زمین عادت کرده بود و دوست داشت همینجا بماند ولی چاره ای جز رفتن نداشت..

هنگام وداع ،پیتر ،مت را در آغوش گرفت و دست ماری را به گرمی فشرد بی آنکه هیچ اتفاقی بیفتد و مغناطیس او را به سویی پرت کند..ماری از این موضوع متعجب شد که چرا مغناطیس

 بر پیتر تاثیر نکرد...(واقعا چرا؟؟؟مگر او زمینی نبود؟؟پس چرا؟؟)

فضائیها بر سفینه خود سوار شدند و هر طور که بود آن را به راه انداختند...آنها چهار ماه از مقصد فاصله داشتند و بعد از گذشت چهار ماه به پلوتون رسیدند...ماری  از یافتن دارو، شادان به سمت خانه می دوید...

ماری و مت دارو را در دست داشته و به خانه رسیدند...شمع خاموش شده بود...آنها خود را به بالین رابرت رساندند...ماری عشقش را صدا زد...

رابرت!!!!

رابرت!!!!

ولی شاخکهای رابرت از کار افتاده بودند...آری!! رابرت دیگر نبود...رابرت مرده بود....آری.. مرده بود....

سفر ماری بیش از یک سال به طول انجامیده بود و دیگر رابرت نبود...عشق ماری دیگر جان نداشت... ماری گریست...مت هم گریست...ماری بسیار گریست و گریست...از چسمان ماری یخ می چکید...ماری روزها و ماهها گریست تا که بی جان شد...ماری در فراق عشقش آنقدر گریست تا به او ملحق شد...ماری نیز مرد...و مت تنها ماند....تنهای تنها....

 

                                داستان از خودم

حسرت

زندگی هر فرد را می توان به ادواری چون کودکی، نوجوانی، جوانی، میانسالی، و پیری تقسیم نمود.پیری دوره ای از زندگیست که  در آن ثمره تصمیمات و بهره گیریهای از فرصتهای زندگی در دورانهای قبل را می توان دید.

هیچ پیری را نمی توان یافت که آرزوی محال دگرباره جوان شدن را در سر نداشته باشد...حسرت روزهای گذشته و خاطرات شیرین نوجوانی و جوانی رفیق راه سالخوردگان است. که بعد از پشت سر نهادن گذشته ها و وقایع و حوادث  ،و محرز شدن نتیجه هر تصمیم در زندگیشان اکنون بهتر و با نگرشی مسلط می توانند به خوب یا بد بودن هر تصمیمی که در گذشته گرفته اند سخن بگویند..

ولی جای سوال اینجاست که چرا"حسرت" در بین همه انسانها دردی مشترک است؟..آیا کسانی یافت می شوند که نخواهند در مواردی، دگر باره زمان به عقب برگردد وکاری را انجام بدهند که در گذشته از آن غفلت ورزیده اند ؟؟؟آیا شما نیز در مواقعی خواهان آن نیستید که حداقل برای یکبار هم که شده در جهت منفی بردار زمانی حرکت کنید و خاطره ای از زندگی را پاک و یا چیزی به آن بیفزایید؟؟؟

"زمان" و "مکان" دو عامل محیط بر کل زندگی بشر است که همه فعالیتهای او را در بر میگیرد.انسان فقط  در چهارچوب محدودیتهای اعمال شده از طرف زمان و مکان قادر به فعالیت است و همین عاملهای محدود کننده باعث می شود انسان نتواند از تمام ظرفیتهای زندگی خود بهره گیرد و خود را ناگزیر از انتخاب و تصمیم می

بیند...در همینجاست که پدیده ای به نام "تصمیم"و "انتخاب" معنا پیدا می کند..

زندگی مجموعه ای از پیش آمد و موقعیت های مختلف و تصمیم برای انجام صرفا تعداد کمی از آنهاست که پی در پی برای انسان رخ می دهد.همه پدیده ها چه کوچک و چه بزرگ مشمول این نام یعنی"موقعیت" هستند..

محدودیت زمانی و مکانی به این صورت است که هیچ انسانی در یک زمان نمی تواند در بیش از یک مکان باشد...

لذا با توجه به اینکه موقعیتها(پتانسیلهای بهره گیری از زندگی) در یک زمان خاص در مکانهای مختلف بطور متفاوت رخ می دهد با کثرت موقعیتها مواجه می شویم...این در حالیست که ما به حکم جبر آفرینش نمی توانیم در آن زمان خاص در دو مکان باشیم و ناچارا فقط می توان با اتخاذ تصمیم از یک موقعیت بهره گرفت و از سایر آنها چشم پوشی کرد...

سر منشا احساس حسرت نیز همینجاست.. محدودیت حرکتی در جهت بردار زمانی ، و همچنین محدودیت زمانی عمر باعث می شود موقعیتها را از دست رفته ببینیم و برای آنها افسوس و حسرت بخوریم. زیرا با گذشت زمان درستی یا اشتباهمان در تصمیم گیری در آن برهه محرز می شود ولی دیگر نمی توان به عقب برگشت و به دلخواه خود امور را رقم زد...

.البته قابل ذکر است که گاها تصمیماتی ازبرایمان گرفته می شود(چه از طرف دیگران و چه طبیعت) و ناچارا وارد جبری می شویم که تصمیم خودمان نبوده و در نهایت به احساس حسرت می انجامد یعنی بسیاری از امور از دست ما خارج است و ما تنها می توانیم ناظر آن باشیم بی آنکه قدرت تغییر در آنها داشته باشیم(در اینجا بحث جبر و اختیار پیش می آید که در آینده آن را خواهیم نوشت)...

آنچه عیان است حسرت گذشته جزئی از زندگی ابنا بشر است که بدون تفکر بر دلایل آن باعث وارد آمدن فشار روانی بر وی می شود...و بهترین راه برای مقابله با این فشار طبیعی انگاشتن آن است..ما جزئی از طبیعتی هستیم که به اقتضای حکم جبری آن، نمی توانیم زمام همه امورات را در دست بگیریم.. تا جایی که امکان تصمیم گیری وجود دارد باید از نیروی عقل برای صلاح معاش بهره برد و در مواردی که امورات از دست ما خارج است باید پذیرفت و کنار آمد....

 

 

سر آغاز

 

نام:  پیام...

و بزرگمهر فامیلی است که در شناسنامه ام درج گردیده...از سوم بهمن ماه یکهزار و سیصدو پنجاه و هشت به دنیا تحمیل شده ام..و شاید هم بلعکس..متولد و ساکن بندرعباس،شهری در جنوب،محصور بین دریا و استوار کوهی به نام گنو...

دیر زمانیست اندیشه نوشتن را در سر می پرورانم..ولی نبود قلمی تا جوهرش را برای نوشته ها فدا کند...قلمها نیز از یاد برده اند کارشان چیست..!

در این دو سال آخر عمر می خواهم بنویسم...از دغدغه های فکری و پرسشهای ایدئولوژیک که چنگ بر گریبانم انداخته اند...

از خودم می نویسم..از افکارم..از اعتقاداتم..رویاها..آرزوها..و هر آنچه مرا تشکیل داده اند...

سعی می کنم کتیبه ای مجازی از خود و شما گردآوری نمایم که در آن از لفاظی ها کاسته که با دوری از ظواهر به ژرفای معانی یورش ببریم...

و دل به یافتن اندیشمندانی بسته ام که اندیشه هایشان چون نور فانوسی در پیچ و خم های جاده تاریک زندگی باشد...و شاید تلنگری برای تاملی متفاوت....

هر آنکه خود را بی نیاز از نظرات و فرمایشات نیک اندیشان دانست،از هدایت دور گشته و به راه ضلالت خواهد رفت...مرا از اندیشه های زیبایتان محروم نکنید و بنگارید آنچه در سر دارید،در این آوردگاه مجاز...

امید بر اینکه تدوام نگاشته هایمان حقیقت زندگی را بر دیده هایمان عریان کند...

 

                                            ۸۶/۱۱/۳